دوباره می نویسم
امروز تولد پیامبر (ص) بود ... قرار گذاشته بودیم با لیلا و بچه هاش و مریم بریم الماس شرق ... ساعت یازده راه افتادیم ... از بازار رفتن همیشه خوشم میاد ... جتی اگه چیزی نخرم .... قصد خرید نداشتم اما اخر سر یه ساعت واسه خودم یکی واسه خواهرم و دو تا شال هم واسه خودم خریدم!!! ... آها یادم رفت بگم آویشنم خریدم ... اما هیچکدامش از الماس شرق نبود از بازارای اطرافش بود:

اینم عکس دو تا پسر خوب و مهربون که امروز مواظب ما بودن : عرفان خان و آرمان خان! :

اون کوچیکتره ازمانه که مهدکودک می ره ... میان هر از گاهی با مادرشون - همکلاسی ما - خونمون .... چن شب پیش به محض این که اومد گفت : خاله پیاز داری؟؟!! گفتم واسه چیته ؟
گفت آخه خانممون گفته یه پیاز بذار تو آب .. بعد ریش پیاز -نه ریشه - که در اومد بیارش مهد!!!
دیگه مجبور شدیم همونجا یه پیاز بندازیم تو لیوان و منتظر بمونیم تا ریش سیبیلاش در بیاد
تازه همون شب هم انتظار داشت آقای پیاز سیبیل در بیاره ... به زور راضیش کردیم چن روز صبر کنه وگر نه مجبور می شدیم به پیازه هورمون مردانه تزریق کنیم :

درووود ...